واکس
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ
این هم یه غزل قشنگ از پوریا میررکنی که از وبلاگ خودش فیلترقرمز نقل میکنم
-
نشسته بود پسر، روی جعبهاش با واکس
-
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس
-
نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت
-
و گاه بغض صدا میشکست : «آقا واکس؟»
-
درست اول پائیز، هفت سالش بود
-
و روی جعبهی مشقش نوشت : بابا واکس...
↑
- غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید
- و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس
- (سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
- نماز محضی از اعجاز فرچهها با واکس)
- برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
- صدای خندهی مرد و زنی که : «ها ها واکس-
- چقدر روی زمین خندهدار میچرخد!»
- (چه داستان عجیبی!) بله، در اینجا واکس-
- پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
- صدای شیههی ماشین رسید، اما واکس-
- یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
- و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...
↑
- غروب بود، و دنیا هنوز میچرخید
- و کفشهای همه خورده بود گویا واکس
- و کارخانه به کارش ادامه میداد و
- هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...
- کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
- و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتا واکس
- صدای باد، خیابان، و جعبهای پاره
- نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس! ♫
http://shere-emrooz.persianblog.ir/post/56/
- ۹۴/۰۷/۰۷
اینم خوب بودا [الکی].. :دی