خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی...

یکی دیگر هستم

لوگوی یکی دیگر

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی...

..

.اینجا محل بیکاری نوشت های من است . ایا همین کافی نیست که ایمان بیاوریم؟؟؟

**درباره ی من رو نیگاه کنید.***


اگه حوصله نظر دادن ندارید با اون فلش قرمزا زیر مطالب میزان بد بودن مطالب را گوشزد نمایید.

باتشکرات مربوطه، روابط عمومی وبلاگ yekidigar.blog.ir

لوگوی یکی دیگر

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

فردا عیده،خوش به حالش

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ق.ظ

1.یخورده دلم گرفته ، فردا عیده ،خوشبحالش..


2. پارسال یه همچین شبی تو تهران ، همین ساعتا داشتم تو خوابگاه جایی که کار میکردم پست میذاشتم ، امیدوارم بذر هایی که از اون موقع کاشتم برا زندگیم این بهار جوونه کنه...الان یا بچه ها دور هم داریم خوش میگذرونیم


3. بهار که بیاد ، منم میام ،خیلی منتظرم و با نوشتن "منتظر" باس عرق شرم رو پیشونیم جمع شه که نمیشه.


4.تتلو هم که هی میگه :عید امسال...


5. آهان یادم اومد فقط یه دعا: خدایا چیزایی و کسایی که امسال دارم رو سال دیگه هم داشته باشم چیز دیگه ای هم ندادی؛ندادی...

امروزی که گذشت..

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۳۸ ق.ظ

از جونم که بخوام براتون بگم ...

 دوچرخه جاده یدونه خریدم دست دوم ولی همینم خیلی خوبه،امروز یه تور کوچولو دوچرخه سواری رفتیم، دهنمون مسواک شدااااا.. من که دیگه وقتی برگشتیم از خستگی داشتم تلف میشدم که میکاییل اومد با پرایدش من و دوچرخه رو برد کافه یه کیک و قهوه خوردم یخورده انرژیم برگشت،میکاییل تپله و معرفتش از وزنشم بیشتره ،اونم درگیر رژیمِ وزن کم کنه .

 یکی دیگه از دوستامون که اسمش رضا هست میخواد کلوپِ ایکس باکس و پی اس 4  راه بندازه (بعداً مطمئناً بیشتر ازش مینویسم) .

خلاصه که دوستای نزدیک یواش یواش دارن برا زندگیشون تلاش میکنن ولی خو این وسط یه سری اتفاقای غیر منطقیِ عجیب غریب میفته که اصن آدمو نا امید میکنه ، مثلاً یکی از تلویزیون هایی که خریده بود ،توخونه بود و دو روز رفت شیراز و برگشت دید شکسته ،هیشکی هم نمیدونه چطور!!!! مث خیلی از اتفاقای دیگه و لی خو به نظر من آدم نباید زیاد به خودش سخت بگیره چونکه همیشه یه سری اتفاق غیرمنتظره تو زندگی هست و بعضی وقتا بیشتر میشه...


بعد از ظهر هم تاشب دیگه میرم کافه پیش آرش(از دوستامون که تازه کافه زده) دور هم خوشیم ،فقط این وسط یه ساعت وقت میخوام کتاب بخونم که فعلاً نیست، تو کافه هم بچه ها میان هی وقت نمیشه

تا الان انقدر مشکلات عجیب غریب بود تو زندگیم که اصن شرمم میشد بنویسم ولی الان به آینده امیدوارترم..


+دلم برای خدا تنگ شده ، به خودشم گفتم ؛خیلی...


+بخدا بسمونه دیگه ما هم حق داریم معمولی زندگی کنیم ،خیلی خوبش پیشکش...


+ارغوان ،شاخه ی همخون جدا مانده ی من ،آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابیست هوا،یا گرفتست هنوز..


پ.ن.ث: اگر با ما نمی آیی ، شبی با خود ببر ما را...


راستی :همتونو چک میکنم ،اگه نظر ندم هم میخونم ، گفتم بدونید...

دلمون پر بود یه چیزی نوشتیم سبک شیم..

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ

چی بگم آخه ، کی باورش میشه من سالهاست که کمر راست نکردم زیرِ این غٓم  که این مردمِ عامیِ(بقول مرحوم حبیب) قیل و قال پرست، این جهلِ مدرن ، هنوز کنار نیومدم با این غمِ بزرگِ زندگی میانِ مردمی با زندگی گوسفندی ؛

یعنی میتونم ،راهشو یواش یواش آدم میفهمه ولی خب باز هم غمگینم و ناراحت... دستم به دامانت"صبر"


+ اگه ازفردا نمازخوندم تو قنوت ازش توفیقِ صبر و سکوت میخوام،..


+ارغوان ،شاخه ی همخونِ جدا مانده ی من، آسمانِ تو چه رنگ است امروز؟؟

بر بساطی که بساطی نیست " مال کی بود؟لامصب انقدر این عنوان به نظرم بزرگ ،زیبا و قابل احترامه که میترسم برم بخونمش و نویسنده حقِ داستانو ادا نکرده باشه ..


+یعنی بعضی وقتا زندگیدت یطوری میشه که اگه یه ساعت وقت توش پیدا کنی (بتونی کنار بذاری)برا کتاب خوندن از خوشحالی میای تو وبلاگ پستش میکنی ،من الان اونم ^^ 😂😂 


چارشنبه سوری هم گذشت ، به ما هم هیچ مربوطی نداره . 

 

+توجه ،توجه : میتونم از وبلاگ به عنوان یه دفترچه خاطره نویسی روزانه استفاده کنم؟؟؟ شما به عنوان یه بلاگر و یا خواننده موافقید با این کار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  پلیز نظرتونو در این مورد بگید 🙏🏼😕

اینهمه نوشته متفرقه یه عنوان کمشه ،اصن هیچ ..

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۰۸ ق.ظ

معین زد یه آهنگی داره یه جاش میگه :بیا که جوونی مث باد داره میره /بیا برگرد اسمت از یاد داره میره ،

اول که همین بیت و یه بیت دیگس فقط خوب بود و خیلی خوب بود ، بقیشو اصلا خوشم نیومد

دوم اینکه : یعنی این بیت و من برا خودِ رفتٓم باید بخونم و نصیحتش کنم که بیا و خودم باش .. همون همیشگی..


بعضیا هم هستن که امروزشونو به یادِ فردا میگذرونن من میگم بیا از همین الان به یادِ خدا بگذرونیم..


+دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

+ الان

+امروز فهمیدم دنیای آدما دنیای خیلی تنهاییه  ، با همدیگه باشید، تنهایی کامل خیلی بهتر از اینه که هم یکی تو زندگیت باشه هم نباشه ، بخدا من با کسی تو رابطه نیستم اصلا هم بد نیست..(بیشتر بحثم عشقی بود،حالا تو حالت معمولی واسه تموم روابطمونم احساس میکنم صادقه)


پ.ن:اگر با ما نمی آیی شبی با خود ببر ما را..


چی بگم والا ،اصن ولش کن...

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ق.ظ
بعضی وقتا آدم با یه نفر تو رندگیش صمیمی میشه اونقدری که خصوصی ترین چیزا و مهمترین چیزاشو هم بهش میگه و انتظار داره طرف مقابلش هم همینطور باشه یا حد اقل یه سری چیزایی که به دیگران نمیگه رو ..

ولی اگه متوجه بشی نسبت بهت سوظن داره  یا حتی اونقدری بهت اعتماد نداره که تو خودت هرگز اتفاقای خیلی شخصی زندگیشو توش فضولی نمیکنی و یه سری اتفاقای دیگه ، وقتی میفهمی اون نه تنها مث تو نیست بلکه یه اعتماد نسبی هم بهت نداره یخورده از خودت بدت میاد حالا اون بماند...


+ امروز افتتاحیه کافه یکی از دوستان بود ، چند روز دیگه هم یکی دیگه از دوستان کلوپ بازی راه میندازه حسابی درگیریم 

+میخوام برم دوره مربیگری دوچرخه سواری سرعت ،دوچرخه سواری شهرستانو راه بندازیم یخورده هم وقت خودمون پر شه هم تفریح باحالیه ..


+گیریم که زمستونم تموم شد ،باهار هم اومد ، توکه نیستی همش پاییزه ،جوونی هم بره در کوزه بشینه ، والا ، دیگه نای راه رفتن هم نمونده فقط از گشنگی نمیمیریم..

پ.ن: دلم پر بود ، جایی بجز اینجا برا درد و دل پیدا نکردم، و البته جابی بهتر از اینجا ...
پ.ن: اگر با ما نمی آیی /شبی با خود ببر ما را



از معضلات و علاقه مندی های یکی ✋

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۲ ب.ظ

بیوقفه از اینکه هنوز دانشجوم و نرفتم سرکار

و زن و بچه و اینا هنوز اوکی نکردم خوشحالم ، 

چونکه وقتم یه قسمت اعظمش مال خودمه

و خیلی کارا میتونم بکنم .


 و هنوز جرأتِ رفتن تو یه رابطه رو هم پیدا نکردم


 با تموم اتفاقا و


شرایطی که تو جامعه و اطراف هممون هست ،


با تموم خوبی ها و بدیاش و اینو نمیدونم

که واقعا باید خوشحال باشم یا ناراحت...



و در ادامه  یه شعر خوب که فیلمِ دکلمش   تو یوتیوب  هست با صدای خودشون و تارِ استاد مرحوم لطفی

+ شعر ارغوان ــ هوشنگ  ابتهاج ( ه . ا . سایه )

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

آفتابی ست هوا ٬

یا گرفته ست هنوز ؟

من درین گوشه

که از دنیا بیرون ست ٬

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک ست

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو میریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار ٬

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟

اینچنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید

ارغوان پنجه ی خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

کی برین دره غم می گذرند ؟

ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر

غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار

تو بر افراشته باش

شعر خون بار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه نا خوانده ی من

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده من …..


+پ.ن.ثابت:اگرباما نمی آیی/شبی با خود ببر مارا...

نیمه گم شده یا همچین چیزی..

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۸ ب.ظ

نیمه گم شده خیلی از ما ها شاید یه انسان دیگه نباشه ، شاید اون دانایی و پختگی ای باشه که نتیجه همون داناییه

شاید این جهل نسبی که الان درگیرشیم باعث بیقراریمونه و باید توی کتاب ها وجاهای دیگه دنبالش باشیم تا یه فرد مونث یا مذکر دیگه ، من که واقعا الان این احساسو نسبت به خودم دارم و نمیدونم ، شاید برا خیلیا اصن اونقدر مهم نباشه که حتی بخوان روی فکر کردن به این موضوع وقت بذارن یا خودشونو درگیر کنن..