خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی...

یکی دیگر هستم

لوگوی یکی دیگر

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی...

..

.اینجا محل بیکاری نوشت های من است . ایا همین کافی نیست که ایمان بیاوریم؟؟؟

**درباره ی من رو نیگاه کنید.***


اگه حوصله نظر دادن ندارید با اون فلش قرمزا زیر مطالب میزان بد بودن مطالب را گوشزد نمایید.

باتشکرات مربوطه، روابط عمومی وبلاگ yekidigar.blog.ir

لوگوی یکی دیگر

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

این. قسمت :نمیدونم

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۹ ب.ظ

ما از اینکه یه ماجرایی رو ندونیم موقعِ صحبت کردن با شما خیلی شرمساریم 

ولی همینکه "میگیم نمیدونیم" و الکی درموردش نظر نمیدیم خودش به اندازه ی کافی باعثِ افتخار هست.


* مگه حبیب بلدی ؟

#چهرازی

حاجی بیخیال

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۵۵ ب.ظ

به دختره گفته بود تو بیا ببینمت شاید از قیافت خوشم نیاد اصن بیخیالت شم

گفته بود:مادر نزاییده..

 😐

ساقیا برخیز و در ده جام را..

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۳۷ ب.ظ

گفت:با هم دوستیم

گفتم تکلیفت معلومِ با خودت ؟

گفت به تو ربطی نداره 

؛

به اون یکی گفتم باکی بیرونی؟

گفت:به تو ربطی نداره


راس میگن خو آدم جوابِ سوالایی رو که داره نمیپرسه

صاب کارِ تنبل هم نعمتیه..

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۱ ب.ظ

قرار بود صبح کولر وصل کنن برا کافه ، فر پیتزا رو هم بذازن تو پنجره که هم جا کمتر بگیره

هم گرماش تو تابستون اذیتمون نکنه ، ساعت پنج هم بریم کف رو تمیز کنیم و گلا رو آب بدیم

ساعتِ شیش زنگ زدم ، میگه منتظرم فلانی بیاد این کولرو ببریم ،همین الان که کلمه کولر رو نوشتم هم زنگ زد گفت من دارم میرم ،بیا 😐

بغل موخام

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۸ ب.ظ
از یه بلاگر خسته که صب رفته دوچرخه سواری بعدش رفته دانشگاه ،عصر هم اومده کافه چه انتظاری دارین؟ درسته بابام چند روز پیش دویس ریخت برام ، اینقدر آدمِ تباهیم من 😕 
حالا بینِ دوچرخه سواری و دانشگاه یه کافه هم رفتیم ، حالا بعد از دانشگاه یه خوابی هم زدیم اینا رو هم حساب میکنم ، ولی با رضا که پریروز تولدش بود و دیشب دوباره به فکرِ عشقِ قدیمیش افتاده و بهش زنگ زده،الان هم حالش خرابه چیکار کنم؟

خدایا یه بغل  فقط ،کجا ببینمت؟

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد

"مولانا"

سرم شلوغه ولی فقط خودم میدونم که چقدر تنهام..

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۵۰ ب.ظ

آقا از این ولگردیا نمیتونم دس بکشم

شما فکر کن صبح ساعتِ هفت و نیم باید بری کلاس فوتبال (آموزش بدی) ساعت دهِ صبح تا دوازده هم دانشگاه آزاد کلاس داشته باشی ، ساعتِ پنجِ بعد از ظهر هم تا دوازده شب بری کافه، تازه هنوز کلاسای دوچرخه سواری هم شروع نشده باشن ، این برنامه امروز من بود

هیچ دیگه دیشب بابچه ها رفتیم کلوپ تا پنجِ صب بازی میکردیم ،تا نه خواب بودم بعدم دانشگاهو کافه تا دو و نیم الان هم که یه ربع مونده به سه برم ناهار بخورم

اصلاً یروز دوس دارم رو برنامه پیش برم ، 😅


آخرِ شبا دلم بد میگیره اصن دوست ندارم بیام بخوابم ، بدجور وقتش شده یه کاری بکنم ، ولی نه میشه زن گرفت نه...




+روز اول پیشِ خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز میگفتم 

لیک با اندوه و با تردید......


"فروغ"

هیچ چیز کامل نیست ، البته خدا بحثش فرق میکنه

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۲۱ ب.ظ

بزرگ شدیم یجورایی (تقریباً

سرکار رفتیم (یجورایی تقریباً

درس خوندیم (یجورایی تقریباً

بقیه زندگیمون همینجوری تقریباً نگذره یموقع !!!!!

یعنی اصلا درس بدردمون نخورد و درسِ بدرد بخوری بهمون ندادن ،کارم که فقط برا پول تو جیبی و وقت گذرونیه

دیگه بقیشم اگه همینقدر مزخرف باشه که هیچ. یعنی هیچااا

ایمان دوباره فکرِ هرصبح و هر روز عملِ برعکس.

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۳۵ ق.ظ
هی میگم نه، بذار الان نمیشه ، الان نفسم نمیخواد ، یعنی خودم نمیخواد یعنی دلم نمیخواد یعنی دلم میخواد که بخوام و همزمان میخوام که دلم بخواد دوباره ایمان بیارم ولی...
 راستش هم که همین "ولی " که میاد وسط روزگار خیلیا رو سیاه کرده ولی...

+ امروز ساعت یک دارم میرم جلسه دوچرخه سواری ببینم برنامه چجوری میشه، گفته بودم دارم مربی دوچرخه سواری میشم ؟ حالا بیشتر مینویسم...

+هیچی پول نداشتم دیشب یه بیست تومن مساعده گرفتم احتمالا الان پنش تمنش برا املت میره 😊

+ از دانشگاه بدم میاد دلم میخواد به همه استادامون بگم اون دانشِ نصفه نیمتونو برید برا عمتون ارائه کنید..
+دوتا از دوستام تهران درس میخونن بدونِ خدافظی رفتن، مهدی اگه یروز اینجا رو خوندی میخوام بدونی خیلی بی معرفتی، امین هم که اصلاً حرفشو نزن بقیشم زرِ مفته..

+سی سالگی خواجه امیری رو گوش کنید، نتونستم با گوشی بذارمش تو وبلاگ..

+پارسال عید خونه نبودم ، اندازه دوتا عید دلم برا بوی عید تنگ شده بود، من خارج نمیرم هرکی رفت سلامِ منو به مونالیزا برسونه و ازطرفِ من بهش بگه "چته؟  چرا اینقد چتی؟"

+زیاده نویسی و بیهوده نویسی و بیکاری نوشت های منو ببخشید، گناه دارن🙏🏼

حکایت آرامشِ قبلِ طوفان

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۲۷ ق.ظ

من اینهمه زحمت میکشم براتون ساعت چار صب پست میذارم که شما وقتی بیدار میشید یه مطلبی برا خوندن داشته باشید ، اونوقت شما قدر منو نمیدونید 😅 ؛شوخی و اینکه من با وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی آشنا شدم از جمله محبت های الهی بوده به من ؛این مطلب اول.

دوم اینکه یکی دیگه از رفیقام ( من چند تا یعنی انگشت شمار رفیق دارم و اینکه الان وقتش رسیده که بریم دنبال کار و بار و زن و زندگی و اینا تاکی یللی تللی ؟ بسه 😅) کلوپ زده که توش ایکس باکس و پلی استیشن ٤ و از این عینک سه بعدیا که باش بازی میکنی (اسمش v R هست) گذاشته توش و بهترین نکتش اینه که مبل به جای صندلی گذاشته که خیلی راحتیم وقتی بازی میکنیم ، حالا من تا قبل از این پلی ٤ و ایکس باکس وان از نزدیک ندیده بودم 😂 

خلاصه که تاشب کافه ایم بعد میریم تا نزدیکای صب بازی میکنیم و با بچه ها دور همیم و بعدشم تا بعد از ظهر خوابیم تا دوباره بریم کافه، به باطل ترین و تفریحی ترین حالت ممکن داره میگذره ؛ اصن اینقد خوبه که من عذاب وجدان گرفتم و بیصبرانه منتظر پونزده فروردینم تا دانشگاه شروع بشه ، کلاس فوتبالای داداش هم شروع بشه، دوچرخه سواری هم که هست (درمورد این دوتا  بعدا باید مفصل براتون بنویسم)کافه هم که به جای خود ، خلاصه  که اینجوری 

فعلاً ...

سیزده بدر هم تو خونه نمونین ، آفرین 😘✌️️👍

ساعت پنج باید برم کافه (سر کار) الان باید باید برم خونه ( ربع ساعت حد اقل طول میکشه)، دوش بگیرم ، غذا بخورم، موهامو سشوار بکشم ، و آماده شم و برم که مسیر حد اقل پنج دقیقه راهه . و احمد رضا هنوز بیدار نشده که راه بیفتیم..

 

*اینا مث همونه که قرار بود بیست و سه سالگی زن بگیرم ، الان دارم میرم تو بیست و دو ،هنوز نه لیسانس گرفتم ، نه خدمت رفتم...