خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی...

یکی دیگر هستم

لوگوی یکی دیگر

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی...

..

.اینجا محل بیکاری نوشت های من است . ایا همین کافی نیست که ایمان بیاوریم؟؟؟

**درباره ی من رو نیگاه کنید.***


اگه حوصله نظر دادن ندارید با اون فلش قرمزا زیر مطالب میزان بد بودن مطالب را گوشزد نمایید.

باتشکرات مربوطه، روابط عمومی وبلاگ yekidigar.blog.ir

لوگوی یکی دیگر

ایمان دوباره فکرِ هرصبح و هر روز عملِ برعکس.

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۳۵ ق.ظ
هی میگم نه، بذار الان نمیشه ، الان نفسم نمیخواد ، یعنی خودم نمیخواد یعنی دلم نمیخواد یعنی دلم میخواد که بخوام و همزمان میخوام که دلم بخواد دوباره ایمان بیارم ولی...
 راستش هم که همین "ولی " که میاد وسط روزگار خیلیا رو سیاه کرده ولی...

+ امروز ساعت یک دارم میرم جلسه دوچرخه سواری ببینم برنامه چجوری میشه، گفته بودم دارم مربی دوچرخه سواری میشم ؟ حالا بیشتر مینویسم...

+هیچی پول نداشتم دیشب یه بیست تومن مساعده گرفتم احتمالا الان پنش تمنش برا املت میره 😊

+ از دانشگاه بدم میاد دلم میخواد به همه استادامون بگم اون دانشِ نصفه نیمتونو برید برا عمتون ارائه کنید..
+دوتا از دوستام تهران درس میخونن بدونِ خدافظی رفتن، مهدی اگه یروز اینجا رو خوندی میخوام بدونی خیلی بی معرفتی، امین هم که اصلاً حرفشو نزن بقیشم زرِ مفته..

+سی سالگی خواجه امیری رو گوش کنید، نتونستم با گوشی بذارمش تو وبلاگ..

+پارسال عید خونه نبودم ، اندازه دوتا عید دلم برا بوی عید تنگ شده بود، من خارج نمیرم هرکی رفت سلامِ منو به مونالیزا برسونه و ازطرفِ من بهش بگه "چته؟  چرا اینقد چتی؟"

+زیاده نویسی و بیهوده نویسی و بیکاری نوشت های منو ببخشید، گناه دارن🙏🏼

حکایت آرامشِ قبلِ طوفان

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۲۷ ق.ظ

من اینهمه زحمت میکشم براتون ساعت چار صب پست میذارم که شما وقتی بیدار میشید یه مطلبی برا خوندن داشته باشید ، اونوقت شما قدر منو نمیدونید 😅 ؛شوخی و اینکه من با وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی آشنا شدم از جمله محبت های الهی بوده به من ؛این مطلب اول.

دوم اینکه یکی دیگه از رفیقام ( من چند تا یعنی انگشت شمار رفیق دارم و اینکه الان وقتش رسیده که بریم دنبال کار و بار و زن و زندگی و اینا تاکی یللی تللی ؟ بسه 😅) کلوپ زده که توش ایکس باکس و پلی استیشن ٤ و از این عینک سه بعدیا که باش بازی میکنی (اسمش v R هست) گذاشته توش و بهترین نکتش اینه که مبل به جای صندلی گذاشته که خیلی راحتیم وقتی بازی میکنیم ، حالا من تا قبل از این پلی ٤ و ایکس باکس وان از نزدیک ندیده بودم 😂 

خلاصه که تاشب کافه ایم بعد میریم تا نزدیکای صب بازی میکنیم و با بچه ها دور همیم و بعدشم تا بعد از ظهر خوابیم تا دوباره بریم کافه، به باطل ترین و تفریحی ترین حالت ممکن داره میگذره ؛ اصن اینقد خوبه که من عذاب وجدان گرفتم و بیصبرانه منتظر پونزده فروردینم تا دانشگاه شروع بشه ، کلاس فوتبالای داداش هم شروع بشه، دوچرخه سواری هم که هست (درمورد این دوتا  بعدا باید مفصل براتون بنویسم)کافه هم که به جای خود ، خلاصه  که اینجوری 

فعلاً ...

سیزده بدر هم تو خونه نمونین ، آفرین 😘✌️️👍

ساعت پنج باید برم کافه (سر کار) الان باید باید برم خونه ( ربع ساعت حد اقل طول میکشه)، دوش بگیرم ، غذا بخورم، موهامو سشوار بکشم ، و آماده شم و برم که مسیر حد اقل پنج دقیقه راهه . و احمد رضا هنوز بیدار نشده که راه بیفتیم..

 

*اینا مث همونه که قرار بود بیست و سه سالگی زن بگیرم ، الان دارم میرم تو بیست و دو ،هنوز نه لیسانس گرفتم ، نه خدمت رفتم...

تو کافه کار میکنم فعلا...

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۲ ب.ظ

آه از این عمر که با میگذرد ، میگذرد...


+معلومه خیلی خستم؟؟؟؟

کوتاه و خسته

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۵ ق.ظ

بعضی وقتا انقدر فرصت دوباره به خودم میدم که حالم از خودم به هم میخوره ،چندش آور حتی!


+مولانا رو میخوام شروع کنم با شرح حدادعادلج

من آنم که ندانم

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۳۲ ق.ظ
لامصب اینهمه حجمِ از غمگین بودن رو نمیشه نوشت ، وقتی که نمیدونم؛ هم دلیل مشخصی نداره، هم یه دلیل نداره ،به دلایل مبهم تا حالا غمگین بودی؟؟؟؟؟؟؟؟
من آنم ، من آنم که ندانم ..

+ این روزا هرچی بیشتر تمرین سکوت میکنم ، بیشتر حرف میزنم 😐


پ.ن:یه جای کار میلنگه....

شعر: با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان/همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
منِ بی برگِ خزان دیده دگر رفتنیم ، /تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

شاعرشم یا هوشنگ ابتهاجِ یا شهریار ، از اون شعراس که شاعرا برا همدیگه میگن و میفرستن ،اون یکی جواب میده
ولی فکر کنم این جوابِ شهریار باشه..

فردا عیده،خوش به حالش

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ق.ظ

1.یخورده دلم گرفته ، فردا عیده ،خوشبحالش..


2. پارسال یه همچین شبی تو تهران ، همین ساعتا داشتم تو خوابگاه جایی که کار میکردم پست میذاشتم ، امیدوارم بذر هایی که از اون موقع کاشتم برا زندگیم این بهار جوونه کنه...الان یا بچه ها دور هم داریم خوش میگذرونیم


3. بهار که بیاد ، منم میام ،خیلی منتظرم و با نوشتن "منتظر" باس عرق شرم رو پیشونیم جمع شه که نمیشه.


4.تتلو هم که هی میگه :عید امسال...


5. آهان یادم اومد فقط یه دعا: خدایا چیزایی و کسایی که امسال دارم رو سال دیگه هم داشته باشم چیز دیگه ای هم ندادی؛ندادی...

امروزی که گذشت..

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۳۸ ق.ظ

از جونم که بخوام براتون بگم ...

 دوچرخه جاده یدونه خریدم دست دوم ولی همینم خیلی خوبه،امروز یه تور کوچولو دوچرخه سواری رفتیم، دهنمون مسواک شدااااا.. من که دیگه وقتی برگشتیم از خستگی داشتم تلف میشدم که میکاییل اومد با پرایدش من و دوچرخه رو برد کافه یه کیک و قهوه خوردم یخورده انرژیم برگشت،میکاییل تپله و معرفتش از وزنشم بیشتره ،اونم درگیر رژیمِ وزن کم کنه .

 یکی دیگه از دوستامون که اسمش رضا هست میخواد کلوپِ ایکس باکس و پی اس 4  راه بندازه (بعداً مطمئناً بیشتر ازش مینویسم) .

خلاصه که دوستای نزدیک یواش یواش دارن برا زندگیشون تلاش میکنن ولی خو این وسط یه سری اتفاقای غیر منطقیِ عجیب غریب میفته که اصن آدمو نا امید میکنه ، مثلاً یکی از تلویزیون هایی که خریده بود ،توخونه بود و دو روز رفت شیراز و برگشت دید شکسته ،هیشکی هم نمیدونه چطور!!!! مث خیلی از اتفاقای دیگه و لی خو به نظر من آدم نباید زیاد به خودش سخت بگیره چونکه همیشه یه سری اتفاق غیرمنتظره تو زندگی هست و بعضی وقتا بیشتر میشه...


بعد از ظهر هم تاشب دیگه میرم کافه پیش آرش(از دوستامون که تازه کافه زده) دور هم خوشیم ،فقط این وسط یه ساعت وقت میخوام کتاب بخونم که فعلاً نیست، تو کافه هم بچه ها میان هی وقت نمیشه

تا الان انقدر مشکلات عجیب غریب بود تو زندگیم که اصن شرمم میشد بنویسم ولی الان به آینده امیدوارترم..


+دلم برای خدا تنگ شده ، به خودشم گفتم ؛خیلی...


+بخدا بسمونه دیگه ما هم حق داریم معمولی زندگی کنیم ،خیلی خوبش پیشکش...


+ارغوان ،شاخه ی همخون جدا مانده ی من ،آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابیست هوا،یا گرفتست هنوز..


پ.ن.ث: اگر با ما نمی آیی ، شبی با خود ببر ما را...


راستی :همتونو چک میکنم ،اگه نظر ندم هم میخونم ، گفتم بدونید...

دلمون پر بود یه چیزی نوشتیم سبک شیم..

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ

چی بگم آخه ، کی باورش میشه من سالهاست که کمر راست نکردم زیرِ این غٓم  که این مردمِ عامیِ(بقول مرحوم حبیب) قیل و قال پرست، این جهلِ مدرن ، هنوز کنار نیومدم با این غمِ بزرگِ زندگی میانِ مردمی با زندگی گوسفندی ؛

یعنی میتونم ،راهشو یواش یواش آدم میفهمه ولی خب باز هم غمگینم و ناراحت... دستم به دامانت"صبر"


+ اگه ازفردا نمازخوندم تو قنوت ازش توفیقِ صبر و سکوت میخوام،..


+ارغوان ،شاخه ی همخونِ جدا مانده ی من، آسمانِ تو چه رنگ است امروز؟؟

بر بساطی که بساطی نیست " مال کی بود؟لامصب انقدر این عنوان به نظرم بزرگ ،زیبا و قابل احترامه که میترسم برم بخونمش و نویسنده حقِ داستانو ادا نکرده باشه ..


+یعنی بعضی وقتا زندگیدت یطوری میشه که اگه یه ساعت وقت توش پیدا کنی (بتونی کنار بذاری)برا کتاب خوندن از خوشحالی میای تو وبلاگ پستش میکنی ،من الان اونم ^^ 😂😂 


چارشنبه سوری هم گذشت ، به ما هم هیچ مربوطی نداره . 

 

+توجه ،توجه : میتونم از وبلاگ به عنوان یه دفترچه خاطره نویسی روزانه استفاده کنم؟؟؟ شما به عنوان یه بلاگر و یا خواننده موافقید با این کار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  پلیز نظرتونو در این مورد بگید 🙏🏼😕