خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی...

یکی دیگر هستم

لوگوی یکی دیگر

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی...

..

.اینجا محل بیکاری نوشت های من است . ایا همین کافی نیست که ایمان بیاوریم؟؟؟

**درباره ی من رو نیگاه کنید.***


اگه حوصله نظر دادن ندارید با اون فلش قرمزا زیر مطالب میزان بد بودن مطالب را گوشزد نمایید.

باتشکرات مربوطه، روابط عمومی وبلاگ yekidigar.blog.ir

لوگوی یکی دیگر

اینهمه نوشته متفرقه یه عنوان کمشه ،اصن هیچ ..

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۰۸ ق.ظ

معین زد یه آهنگی داره یه جاش میگه :بیا که جوونی مث باد داره میره /بیا برگرد اسمت از یاد داره میره ،

اول که همین بیت و یه بیت دیگس فقط خوب بود و خیلی خوب بود ، بقیشو اصلا خوشم نیومد

دوم اینکه : یعنی این بیت و من برا خودِ رفتٓم باید بخونم و نصیحتش کنم که بیا و خودم باش .. همون همیشگی..


بعضیا هم هستن که امروزشونو به یادِ فردا میگذرونن من میگم بیا از همین الان به یادِ خدا بگذرونیم..


+دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

+ الان

+امروز فهمیدم دنیای آدما دنیای خیلی تنهاییه  ، با همدیگه باشید، تنهایی کامل خیلی بهتر از اینه که هم یکی تو زندگیت باشه هم نباشه ، بخدا من با کسی تو رابطه نیستم اصلا هم بد نیست..(بیشتر بحثم عشقی بود،حالا تو حالت معمولی واسه تموم روابطمونم احساس میکنم صادقه)


پ.ن:اگر با ما نمی آیی شبی با خود ببر ما را..


چی بگم والا ،اصن ولش کن...

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ق.ظ
بعضی وقتا آدم با یه نفر تو رندگیش صمیمی میشه اونقدری که خصوصی ترین چیزا و مهمترین چیزاشو هم بهش میگه و انتظار داره طرف مقابلش هم همینطور باشه یا حد اقل یه سری چیزایی که به دیگران نمیگه رو ..

ولی اگه متوجه بشی نسبت بهت سوظن داره  یا حتی اونقدری بهت اعتماد نداره که تو خودت هرگز اتفاقای خیلی شخصی زندگیشو توش فضولی نمیکنی و یه سری اتفاقای دیگه ، وقتی میفهمی اون نه تنها مث تو نیست بلکه یه اعتماد نسبی هم بهت نداره یخورده از خودت بدت میاد حالا اون بماند...


+ امروز افتتاحیه کافه یکی از دوستان بود ، چند روز دیگه هم یکی دیگه از دوستان کلوپ بازی راه میندازه حسابی درگیریم 

+میخوام برم دوره مربیگری دوچرخه سواری سرعت ،دوچرخه سواری شهرستانو راه بندازیم یخورده هم وقت خودمون پر شه هم تفریح باحالیه ..


+گیریم که زمستونم تموم شد ،باهار هم اومد ، توکه نیستی همش پاییزه ،جوونی هم بره در کوزه بشینه ، والا ، دیگه نای راه رفتن هم نمونده فقط از گشنگی نمیمیریم..

پ.ن: دلم پر بود ، جایی بجز اینجا برا درد و دل پیدا نکردم، و البته جابی بهتر از اینجا ...
پ.ن: اگر با ما نمی آیی /شبی با خود ببر ما را



از معضلات و علاقه مندی های یکی ✋

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۲ ب.ظ

بیوقفه از اینکه هنوز دانشجوم و نرفتم سرکار

و زن و بچه و اینا هنوز اوکی نکردم خوشحالم ، 

چونکه وقتم یه قسمت اعظمش مال خودمه

و خیلی کارا میتونم بکنم .


 و هنوز جرأتِ رفتن تو یه رابطه رو هم پیدا نکردم


 با تموم اتفاقا و


شرایطی که تو جامعه و اطراف هممون هست ،


با تموم خوبی ها و بدیاش و اینو نمیدونم

که واقعا باید خوشحال باشم یا ناراحت...



و در ادامه  یه شعر خوب که فیلمِ دکلمش   تو یوتیوب  هست با صدای خودشون و تارِ استاد مرحوم لطفی

+ شعر ارغوان ــ هوشنگ  ابتهاج ( ه . ا . سایه )

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

آفتابی ست هوا ٬

یا گرفته ست هنوز ؟

من درین گوشه

که از دنیا بیرون ست ٬

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک ست

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو میریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار ٬

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟

اینچنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید

ارغوان پنجه ی خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

کی برین دره غم می گذرند ؟

ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر

غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار

تو بر افراشته باش

شعر خون بار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه نا خوانده ی من

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده من …..


+پ.ن.ثابت:اگرباما نمی آیی/شبی با خود ببر مارا...

نیمه گم شده یا همچین چیزی..

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۸ ب.ظ

نیمه گم شده خیلی از ما ها شاید یه انسان دیگه نباشه ، شاید اون دانایی و پختگی ای باشه که نتیجه همون داناییه

شاید این جهل نسبی که الان درگیرشیم باعث بیقراریمونه و باید توی کتاب ها وجاهای دیگه دنبالش باشیم تا یه فرد مونث یا مذکر دیگه ، من که واقعا الان این احساسو نسبت به خودم دارم و نمیدونم ، شاید برا خیلیا اصن اونقدر مهم نباشه که حتی بخوان روی فکر کردن به این موضوع وقت بذارن یا خودشونو درگیر کنن..

خوبه

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ

خیلی خوبه خوشیای  دوروبری هات رو ببینی. 

+ خوبم مرسی.

+ دغدغه هایت را بگذار پشت دَر/ چشمهایت حرفهای دیگری دارند 

اگر مات ،اینگونه نگاهت میکنم بدان :/اینجا سکوت ،مجالِ صُحبت نمیدهد 

  "یکی دیگر" 

+اگر باما نمی آیی/شبی با خود ببر ما را..

از عمقِ فاجعه بالبخند نویسیِ 1

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ب.ظ
صب رفتم انتخاب واحد کردم ، همون چارده تا...

یه گوشی هم خریدم که اندازه فندکه 🤗 

الان ظاهری همه چی خوبه  ولی فقط خودم میدونم  الان تو عمق فاجعه ام ، به این صورت که ترم قبل از بیست واحد فقط چارتا پاس کردم ، از همیشه لاغرتر شدم ، از همه کلافه ام  و تقریبا هیچ هدف درست و حسابی ندارم ولی خب خوش میگذرونم ،بیشتر از همیشه میخندم ، صبح ها زود از خواب پا میشم، همون تریپ روشنفکری-نفهمیِ مخصوصِ خودم رو تو برنامه کار دارم 😊

هدیه ولنتاین من به خودم ❤️

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۳۹ ب.ظ

تو این روزهای عجیب اندر غربت و مخصوصاً امروزی که هرکی یه خرس و جعبه و اسفنج واینا دستش بود میرفت بیرون ، ما هم زدیم بیرون و اومدیم توی یکی دیگر که دیگر نرویم و اینا است. 

+لولیتا روpdf دارم تا صفحه چهل ،پنجاه خوندم، بعد دیدم کتابش حدوداً پونصد صفحس در صورتی که فایل pdf من صدو پنجاه صفحه بود خلاصه کلاً بیخیالش شدم ، تصمیم گرفتم زبانمو قوی کنم کتابای انگلیسی رو زبون اصلی بخونم 🤗 و این ماه احتمالاً زنگ بزنم به بچه ها که تهرانن ،یخورده کتابای خودخوانِ آکسفوردو برام بگیرن.


+ یکی از بچه ها داره کافه میزنه ، مردیم از بس رنگ زدیم براش 🙃 


+فیلم departed رو هم دیدم ، خیییییییلی عالی بود حتماً هرکی ندیده ،ببینش. شما هم فیلم خوب داشتین معرفی کنید، یخورده لذت ببریم



پ.ن:یادِ من باشد تنها هستم، ماه بالای سٓرِ تنهاییست..


پ.ن.ثابت: اگر با ما نمی آیی ، شبی با خود ببٓر ما را..




فایده نداره 😞

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۱۹ ب.ظ

لامصب اینقدر داستان داره این زندگی که نمیرسونیم یه حجم اینترنتی بگیریم ، خلاصه که اگه اصن نیستم باید هم شما و هم خودم منو ببخشیم که از این لذتِ وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی محروم موندم 

خلاصه که بیصبرانه منتظر روزیم که بتونم برگردم .. 

اینروزا نه حال نوشتنه نه حتی چیزی برای نوشتن فقط یه کتابی دارم که دارم کل برنامه های اینروزامو براش کنسل میکنم ، " لولیتا "
امیدوارم اون انتظاراتی که ازش میره رو براورده کنه ...

این وای فای لعنتی خونه..

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۶ ب.ظ

دیگه دارم مستقل میشم یواش یواش 

این وای فای لعنتی خونه اما فکر نمیکنم بذاراه...