پسرک هیچی نداشت جز یه دل شکسته..
آهی در بساط نداشت و یکی از دختران شهر را دیده بود
از آن پس تنها آرزویش این بود که دیگر اورا نبیند..
پ.ن.ثابت: اگر با ما نمی آیی ،شبی با خود ببر ما را..
آهی در بساط نداشت و یکی از دختران شهر را دیده بود
از آن پس تنها آرزویش این بود که دیگر اورا نبیند..
پ.ن.ثابت: اگر با ما نمی آیی ،شبی با خود ببر ما را..
وای امروز یه دختره رو دیدم ، با دوستش بود ، اومده بودن نوتلا بخورن، هرچی فکر کردم بلد نبودم بهش بگم ، شاید یروزی عاشقش میشدم ، یعنی از بعد از ظهری تا الان منو درگیر خودش کرده هااا ولی خو تا با یکی هم صحبت نشی ،همزمان عاشق ذهن و قلب و جسمش نشی نمیتونی بگی عاشق یه نفر شدی ، این اتفاقا شاید سالی ،دو سالی یه بار میفتن.. خلاصه که بخوام یه نوشته بهش هدیه کنم که احتمال اینکه یروزی بخونش میل به صفر میکنه اینه :
وقتی آمدی ،نشستی ، بودی ،وقتی راه میرفتی حتی ...
وقتی رفتی با آن قدم های بی خیال ومن آن کسی نبودم که حتی اگر قرار بود با کسی خدا حافظی کنی نگاهت با نگاهش برخورد کند..
وقتی حتی با هیچکس خداحافظی نکردی
و رفتی
پس کو؟
تو رفته بودی ،من هم رفتم و تو با من آمدی ،دیر وقت است خانه نگرانت میشوند، برو ...
شاید انوقت من هم خوابیدم...
چندم دی ماه نود و پنج/ ساعت چهار و نه دقیقه بامداد..
ثابتِ یکی دیگر(یه چیزی تو همین مایه ها تو ریاضی داشتیما،همون) :اگر با ما نمی آیی ،شبی با خود ببر ما را..
امروز خیلی اتفاقا افتاد ، مث دیروز ، یادمه ، دیروز مثلا از خواب بیدار شدم ، غذا خوردم دو وعده یا سه وعده ..
البته دقیق یادم نیست، ولی خو یه چیزایی یادمه ، مثلا تصمیم گرفتم دیگه آدرس وبلاگمو به کسی ندم، یادمه متنفزم از مردمی که حتی وقتی ازشون متنفری برا یه لقمه نون باید باهاشون بگی ،بخندی. ببین این احساساتو نمیشه وازکتومی کنم انقدر مارو آبستن اشک و اینا نکنه؟؟؟
+قبلنا یه پی نوشت ثابت داشتم یادتونه؟ خودم که یادم نی
از حالا پی نوشت ثابت اینه : اگر با ما نمی آیی، شبی با خود ببر ما را..
+ ببین داره طغیان میکنه ، نه طغیان چی بود واژش؟؟؟
- عصیان
+ اره عصیان ،بر علیه خودش
پ.ن١ : i don't belong , i don't fit in -godsmack
پ.ن٢ : حد اقل یه وقتایی نیازه..
هی میشینم به این دلم میگم بابا بیا بریم صوفی شیم 😂✋این مدرنیسم و پست مدرنیسم توی منطق هگل و این فرشته های آسمونی تو خیابونا و مدل مو و تیپ و هزار تا کوفت و زهر مارو ول کن بره پی کارش ،ببین ما که اهلش نیستیم هم از یار میشیم ،هم به دوست نمیرسیم و از این حرفا
گوش نمیگیره که نمیگیره،بعد از ظهر که میشه میگه تو حالابیا بریم کافه و بعدشم دیگه تا آخر شب میکشم دنبال خودش رو خو شما یه چیزی بش بگو اصن..😥
مردی خسته در انتهای فصلی زرد
ساعت دوازده ظهر بیدار شد
وبلاگشو آپ کرد
تمام
یه یلدایی بود، بهتر بود"
الان هم بهتره
منتها کمتره
یعنی کمتریم ،همه رفتن خونشون،بعضیا رفتن خدمت،بعضیا سرکار،یه چندتایی هم زن گرفتن،
دانشجویی رو میگم ، وقتی بیست ، سی نفر دور هم و بگو بخند،، هیشکی رییس نبود ،همه یکسان ،فقط بعضیا دوست داشتنی تر بودند...
هوا بارون نم نمه، تو شهر ما گیر نمیاد ،خیلی کمه، به عبارتی
هوا هوای لباته...
طاقت بیار رفیق ،ما هردو بی کسیم...
ببین دارد تمام میشود ، قول میدهم روز آخر ، نه ولش کن
من چیز میخورد برای روز آخر پاییز به کسی قول بدهد، من که تا آخر پاییز هم دوام نیاورد
ببین نتوانستم مقاومت کنم تا آخر پاییز
بعد از پاییز درست میشود ، شاید هم نشد
ولش کن اصن ..