این. قسمت :نمیدونم
ما از اینکه یه ماجرایی رو ندونیم موقعِ صحبت کردن با شما خیلی شرمساریم
ولی همینکه "میگیم نمیدونیم" و الکی درموردش نظر نمیدیم خودش به اندازه ی کافی باعثِ افتخار هست.
* مگه حبیب بلدی ؟
#چهرازی
ما از اینکه یه ماجرایی رو ندونیم موقعِ صحبت کردن با شما خیلی شرمساریم
ولی همینکه "میگیم نمیدونیم" و الکی درموردش نظر نمیدیم خودش به اندازه ی کافی باعثِ افتخار هست.
* مگه حبیب بلدی ؟
#چهرازی
به دختره گفته بود تو بیا ببینمت شاید از قیافت خوشم نیاد اصن بیخیالت شم
گفته بود:مادر نزاییده..
😐
گفت:با هم دوستیم
گفتم تکلیفت معلومِ با خودت ؟
گفت به تو ربطی نداره
؛
به اون یکی گفتم باکی بیرونی؟
گفت:به تو ربطی نداره
راس میگن خو آدم جوابِ سوالایی رو که داره نمیپرسه
قرار بود صبح کولر وصل کنن برا کافه ، فر پیتزا رو هم بذازن تو پنجره که هم جا کمتر بگیره
هم گرماش تو تابستون اذیتمون نکنه ، ساعت پنج هم بریم کف رو تمیز کنیم و گلا رو آب بدیم
ساعتِ شیش زنگ زدم ، میگه منتظرم فلانی بیاد این کولرو ببریم ،همین الان که کلمه کولر رو نوشتم هم زنگ زد گفت من دارم میرم ،بیا 😐
آقا از این ولگردیا نمیتونم دس بکشم
شما فکر کن صبح ساعتِ هفت و نیم باید بری کلاس فوتبال (آموزش بدی) ساعت دهِ صبح تا دوازده هم دانشگاه آزاد کلاس داشته باشی ، ساعتِ پنجِ بعد از ظهر هم تا دوازده شب بری کافه، تازه هنوز کلاسای دوچرخه سواری هم شروع نشده باشن ، این برنامه امروز من بود
هیچ دیگه دیشب بابچه ها رفتیم کلوپ تا پنجِ صب بازی میکردیم ،تا نه خواب بودم بعدم دانشگاهو کافه تا دو و نیم الان هم که یه ربع مونده به سه برم ناهار بخورم
اصلاً یروز دوس دارم رو برنامه پیش برم ، 😅
آخرِ شبا دلم بد میگیره اصن دوست ندارم بیام بخوابم ، بدجور وقتش شده یه کاری بکنم ، ولی نه میشه زن گرفت نه...
+روز اول پیشِ خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید......
"فروغ"
بزرگ شدیم یجورایی (تقریباً
سرکار رفتیم (یجورایی تقریباً
درس خوندیم (یجورایی تقریباً
بقیه زندگیمون همینجوری تقریباً نگذره یموقع !!!!!
یعنی اصلا درس بدردمون نخورد و درسِ بدرد بخوری بهمون ندادن ،کارم که فقط برا پول تو جیبی و وقت گذرونیه
دیگه بقیشم اگه همینقدر مزخرف باشه که هیچ. یعنی هیچااا
من اینهمه زحمت میکشم براتون ساعت چار صب پست میذارم که شما وقتی بیدار میشید یه مطلبی برا خوندن داشته باشید ، اونوقت شما قدر منو نمیدونید 😅 ؛شوخی و اینکه من با وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی آشنا شدم از جمله محبت های الهی بوده به من ؛این مطلب اول.
دوم اینکه یکی دیگه از رفیقام ( من چند تا یعنی انگشت شمار رفیق دارم و اینکه الان وقتش رسیده که بریم دنبال کار و بار و زن و زندگی و اینا تاکی یللی تللی ؟ بسه 😅) کلوپ زده که توش ایکس باکس و پلی استیشن ٤ و از این عینک سه بعدیا که باش بازی میکنی (اسمش v R هست) گذاشته توش و بهترین نکتش اینه که مبل به جای صندلی گذاشته که خیلی راحتیم وقتی بازی میکنیم ، حالا من تا قبل از این پلی ٤ و ایکس باکس وان از نزدیک ندیده بودم 😂
خلاصه که تاشب کافه ایم بعد میریم تا نزدیکای صب بازی میکنیم و با بچه ها دور همیم و بعدشم تا بعد از ظهر خوابیم تا دوباره بریم کافه، به باطل ترین و تفریحی ترین حالت ممکن داره میگذره ؛ اصن اینقد خوبه که من عذاب وجدان گرفتم و بیصبرانه منتظر پونزده فروردینم تا دانشگاه شروع بشه ، کلاس فوتبالای داداش هم شروع بشه، دوچرخه سواری هم که هست (درمورد این دوتا بعدا باید مفصل براتون بنویسم)کافه هم که به جای خود ، خلاصه که اینجوری
فعلاً ...
سیزده بدر هم تو خونه نمونین ، آفرین 😘✌️️👍
ساعت پنج باید برم کافه (سر کار) الان باید باید برم خونه ( ربع ساعت حد اقل طول میکشه)، دوش بگیرم ، غذا بخورم، موهامو سشوار بکشم ، و آماده شم و برم که مسیر حد اقل پنج دقیقه راهه . و احمد رضا هنوز بیدار نشده که راه بیفتیم..
*اینا مث همونه که قرار بود بیست و سه سالگی زن بگیرم ، الان دارم میرم تو بیست و دو ،هنوز نه لیسانس گرفتم ، نه خدمت رفتم...