میگن یه لحظه اس فقط هاا() حاوی داستان رابطه یک کات شده

اولای کات کردنمون بود ولی هنوز جواب تلفن هامو میداد یه شب زنگ بش زدم و گفتم یه سگ پشمالو خوشگل گرفتم شبیه روباه، گفت خب خلاصه تعریف کردم براش و یخورده حرف زدیم خیلی خوشش اومده بود ، یه لحظه گفت ببین هرچی بهت گفتم رو فراموش کن من برمی‌گردم یا یه همچین چیزی میدونم انقدر ذوق‌زده شدم که الان یادم نیس یعنی دیگه کلمات جمله برام اهمیت نداشتن توی مفهومش شناور شده بودم، داشتم رو ابرا می‌رفتم.

فرداش انگار اون حرفو نزده بود از همون لحظه ها باید استفاده می‌کردم.

بین ما دیوار های سنگی فاصله یه عمر میدونم

هیجده سالشه ، هیجده سالگی خودمو یادم میاد آرمان گرایی انسان رو به تصمیمات عاقلانه ای هدایت نمیکنه، برای من که دیر شد ،حدودا  یک دهه از جوونی  به پای آرمان ها سوخت و خاکستر ماند از او و پوست سیب زمینی ، خیلی ضرر محسوب میشه نه؟

یموقع واسش اینطور نشه ولی حتی نمی‌دونم میتونم حالیش کنم یا نه ، یا بذارم زمان بهم نشون بده..

کاشکی بد نشود آخر این قصه بد